گریه های شبانه یک ارتشی
سرلشگر "علی صیاد شیرازی" یک افسر ارتشی بود که 9 سال از 32 سال خدمت نظامی خود را در سالهای حاکمیت طاغوت سپری کرد. نیروهای ارتش، حتی امروز هم در افکار عمومی مردم ایران، تنها نسبت به مرزداری و صیانت از تمامیت ارضی کشور منعهد شناخته می شوند. نام ارتش، معمولا با ملی گرایی و وطن پرستی، فارق از اعتقادات مذهبی و آرمانی گره خورده است و در مقابل، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، حوزه های جدیدی در چارچوب وظایفِ مسلحانه نظامِ سیاسی برخاسته از انقلاب تعریف شد که از مرزهای جغرافیایی فراتر می رفت. این حوزه ها که به پاسداری از اصول اعتقادی برخاسته از انقلاب اسلامی بازمیگردد، عموما با نام سپاه و بسیج گره خورده اند و در حقیقت، محدودیت های سنتی مرزی و ملی برای این تشکل های نظامی که در بستر اعتقادات بنیادی اسلامی و شیعی شکل گرفته اند، متصور نیست. خوانندگان این مطلب قطعا اذعان می کنند که تا به حال خاطره ای درباره فعالیت های نیروهای ارتش در خارج از کشور نشنیده یا نخوانده اند یا حداقل کمتر با نمونه هایی از این دست برخورد نموده اند. اما حقیقت آن است که این تصور عمومی، درباره ارتش صحت ندارد. ارتش پس از انقلاب اسلامی، افسران و فرماندهانی را به خود دید که از همتایان پاسدارِ خود در حوزه تعلقات به نهضت جهانی اسلام، چیزی کم نداشتند و امروزه عمده فرماندهان ارتش، صادقانه خود را نسبت به فعالیت در حوزه نهضت جهانی اسلام متعهد می دانند و صد البته این روحیه، توسط سردارانی چون "علی صیاد شیرازی" در "ارتش جمهوری اسلامی" ایجاد شده است. ممکن است برخی، این فرضیه را تایید نکنند اما خواندن خاطره زیر که راوی آن، امیر "آراسته" است، شاید برای آنان هم روشنگر باشد:
سال ۱۳۶۴، جناب "صیاد" به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش، در معيت ريیس جمهور وقت، عازم لبنان شدند. من هم در خدمت ایشان بودم. رفتيم سوريه، الجزاير و ليبي. مذاكرات انجام شدند. بعد از آخرين جلسه، جناب "صیاد" از رییس جمهور پرسيدند: "آقا! من در مذاكرات فردا و پس فردا مسئوليت و كار خاصي دارم؟ " ايشان فرمودند"خير ". ايشان بلافاصله برنامهريزي كرد كه به ملاقات ژنرال "مصطفی طلاس" برود. این ژنرال، وزير دفاع وقت سوريه و از علاقمند به حضرت امام بود. ژنرال "طلاس" ما را به منزلش برد و يك تخته قاليچه ابريشمي بافت اصفهان را نشانمان داد که می گفت بافت اصفهان است و تصویری از امام روی آن بافته شده بود. ایشان اشعاری از حافظ و مولوي را به فارسي حفظ كرده بود و براي ما خواند. البته فارسي اش روان نبود! كتابي هم در باره امام خميني نوشته بود به نام "قبض نور من الامام " يعني شعلهاي از نور امام. "صياد شيرازي" به ژنرال طلاس گفت كه ميخواهد به جنوب لبنان برود. آقای "طلاس" گفت: "نه! انجا امن نيست. اسرائيل مرتب به آنجا حمله ميكند و ديوار صوتي را ميشكند. الان هم ميداند شما در سوريه هستيد و من حاضر نيستم شما را كه ميهمان آقاي حافظ اسد هستيد، ببرم آنجا و خداي ناخواسته آسيبي ببينيد ". از شهيد صياد اصرار و از ايشان امتناع. بعد گفت: "شما دو سه روزي آمدهايد به سوريه و دمشق، اينجا تفريح كنيد و حالا كه در جنگ نيستيد، بگذاريد دو سه روزي در آسايش باشيد. برويد زيارت ". "صياد" گفت: "زیارت رفتيم ". "طلاس" گفت: "برويد بگرديد، سوغاتي تهيه كنيد. من هم سفارش ميكنم شما را به جاهاي ديدني ببرند ".
جناب "صياد" گفت: "همرزمان من، فرزندان سرباز من و بچههاي بسيج و همرزمانم در سپاه پاسداران و ساير نيروهاي مسلح همه در جنگ هستند و من بنا به اوامر امام و رئيس جمهورم به اين سفر آمدهام و الان هم كار سياسي من تمام شده است. به قول شما بايد بگرديم و برويم تفريح يا اينكه برگرديم كشورمان.كشور من هم در حال جنگ است . اگر همين حالا خداوند عمر مرا به پايان ببرد و جان مرا بگيرد و از اين دنيا ببرد، بايد بگويم در حال انجام دادن چه كاري بودم؟ زماني كه دوستان و فرزندان من ميجنگند، بگويم من در حال تفريح در دمشق بودم؟ پاسخي براي خدا ندارم. حالا كه نميتوانم در آنجا بجنگم، دوست دارم اينجا بين رزمندگان شما حضور پيدا كنم تا اگر لحظهاي ديگر در اين دنيا نبودم، در لحظه مرگ پاسخي براي حضرت حق داشته باشم ". ژنرال طلاس گفت: "نميگذارم شما به جنوب لبنان برويد، ولي با توجه به اصرار شما ميگويم برويد به بعلبك. يك اردوگاه آموزشي در آنجا هست. سپاه پاسداران شما در آنجا حضور دارند و در حال آموزش رزمندگان مسلمان هستند. برويد از آنجا بازديد كنيد ".
يك تيپ ورزيده به عنوان تأمين مسير و يك گروهان هم براي حفاظت ما انتخاب شدند. يك سرلشكر سوري هم بنا بود همراه ما باشد و راهنماي مسیر باشد. وقتي ميخواستيم حركت كنيم، "صياد شيرازي" سرلشكر سوري را خواست و گفت: "طوري برنامهريزي كنيد كه وقت نماز به منزل يك شهيد يا مسجد برسيم و نماز اول وقت بخوانیم ". خلاصه راه افتادم و با هدایت سرلشكر سوري، براي نماز صبح رسيديم به منزل پيرمردي از شيعيان اطراف بعلبك. پنج نفر از اعضای خانواده این پیرمرد شهيد شده بودند.ایشان استقبال گرمی از ما كردند و بعد از نماز سفره صبحانه ای از نان، كره و پنير محلي مهیا نمودند. هنگام صرف صبحانه، من دیدم توجه اين پيرمرد یکسره به "صياد شیرازی" است. من كنار "صياد" نشسته بودم و با نگا های پیرمرد، خوردن صبحانه برای من هم مشكل شده بود. چشم از او برنميدشت. بعد از صبحانه "صياد" به پیرمرد گفت: "چه شده پدر؟ سئوالي داريد؟ كاري داريد؟ مشکلی هست؟ " ایشان گفت: "نه! " صیاد گفت: "آخر خيلي حواستان به من است ". پیرمرد لبنانی گفت: " فكر ميكنم دارم خواب ميبينم، چون به شما كه نگاه ميكنم، امام را ميبينم. پيش خودم ميگويم اين امام نيست، اين سرهنگ صياد شيرازي است؛ باز پلك ميزنم و به شما نگاه ميكنم، دوباره تصوير امام را ميبينم. من به جاي صياد شيرازي، امام را دارم ميبينم ". حرفی برای گفتن نداشتیم.
وقت خداحافظی، پیرمرد دستش را کشید روي پوتين "صياد شيرازي" و با خاک آن صورتش را مسح کرد و بعد كف دست خودش را بوسيد. جناب صياد" به شدت منقلب شد و با لحنی لرزان گفت: "چرا اين كار را با من ميكنيد؟ " و دست پيرمرد را گرفت و با اصرار آن را بوسيد. بعد هم ادامه داد:"شما خودت پدر پنج شهيد هستي. چرا اين كار را با من كردي؟" پیرمرد گفت" من نه ميتوانم و نه لايق هستم كه بيايم دست و پاي امام را ببوسم. ميخواهم وقتي رفتيد ايران به امام گوييد كه گرچه لايق نبودم و نتوانستم بيايم دستبوس شما، ولي پاي سربازتان را بوسيدم "
جناب "صياد" هم بار ديگر دست ايشان را بوسيد و حركت كرديم. با خودروي لندرور، سفر سختی بود خصوصا این که جناب "صیاد" هنوز جراحتهايش كاملا بهبود نيافته بود و حسابی اذيت مي شد.
در محل استقرارمان، من و جناب"صياد" در يك سوئيت اسکان داشتيم. پاسي از شب گذشته، وضو گرفتيم و دو ركعت نماز خوانديم و من اجازه گرفتم و سر گذاشتم برای خواب اما ايشان ایستاد به نماز خواندن. بعد از یک ساعتی که بيدار شدم، ديدم هنوز مشغول نماز است. ساعت حدود يك بعد از نيمه شب بود. دوباره يك چرتي زدم و بيدار شدم. ديدم عبادتش ادامه دارد. مطمئن بودم نماز شب نمی خواند چون جناب "صیاد" همیشه يك ساعت قبل از اذان صبح بیدار می شد برای نماز شب و هنوز تا آن ساعت خیلی مانده بود. حدس زدم که موضوعی هست و کنجکاو شدم. بلند شدم و تا خواستم بپرسم :"چرا استراحت نكردي؟ " به سجده رفت. متوجه شدم به شدت هم گريه ميكند. گريهاش که تمام شد، سريع رفتم روبه رويش، پشت به قبله نشستم و گفتم: "جناب سرهنگ! شما هنوز نماز شبت را شروع نکردی. بايد براي من بگويي چرا اين قدر سجده طولاني داشتي و اين قدر گريه ميكردي؟ " ایشان با حجب خاص خودش گفت: "آقا برو بگير استراحت كن يا برو نماز بخوان. دست از سر ما بردار" اما من به دلم افتاده بود که باید حکمت این حالِ جناب "صیاد" را متوجه بشوم. آن قدر اصرار كردم تا دوباره اشك بر صورتش روان شد و با همان وضع گفت: "آقای آراسته! ديدي آن پدرِ شهید لبنانی با من چه كرد؟ من تاحالا فكر ميكردم كه فقط در مملكت خودم، مديون مردم خودم و انقلاب اسلامي هستم. امروز فهميدم كه من نه تنها مديون مردم خودم هستم، بلكه هرجايي در اين دنيا مظلوم و شيعه و مسلماني هست، مديونش هستم. هرجا كسي عليه ظلم ميجنگد، من به آن مظلوم مديونم و باید در آن جا حضور داشته باشم. هر مظلومي كه دارد ميجنگد، من به او مديونم. گريه من استغفار به درگاه حضرت حق بود. گريهام از اين است كه من در كشور خودم طوري كه مقبول ذات خداوند باشد، قادر به انجام تكاليفم نيستم. چگونه ميتوانم در جاهاي ديگر انجام وظيفه كنم. من كه توان و امکانش را ندارم، هرجايي كه جنگي هست حضور پيدا كنم و هرجايي كه مظلومي هست، دينم را به او ادا كنم، چارهاي غير از استغفار به درگاه خدا ندارم. كار من امشب استغفار بود كه خدايا مرا ببخش. من از انجام وظيفهام در جمهوري اسلامي عاجزم، چگونه ميتوانم در جاهاي ديگر دينم را ادا كنم؟ "
اين گفت و گويي بود كه بين من و شهيد صياد كه فقط خداگواه آن است، ردوبدل شد.
شادی روح آن امیر سرفراز، صلوات
نظرات شما عزیزان: